داستان عشق
براي عاشقان دل سوخته
هفت دلیل وجود دارد که بر طبق این دلایل خواهر محترمه جنیفر لوپز به بهشت میرود!!! یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:35 :: نويسنده : حسين روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدهند.هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود.جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند...و مسابقه شروع شد....راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند.شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:اوه,عجب کار مشکلی!!"اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند."یا: هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلنده!"قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند...جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!"و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟و مشخص شد که...برنده ی مسابقه کر بوده!!!نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که:هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید!همیشه به قدرت کلمات فکر کنید.چون هر چیزی که می خونید یا میشنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره: پس:همیشه.... مثبت فکر کنید!و بالاتر از اون کر باشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید!و همیشه باور داشته باشید:من همراه خدای خودم همه کار می توانیم بکنیم.!!آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت.. صفاتو عشق استسه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:20 :: نويسنده : حسين پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:16 :: نويسنده : حسين روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:13 :: نويسنده : حسين دو پسر بچه ی 13 و 14 ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالی شان نمی شود، برای سر کیسه کردنشان و ابتدا به پسر بچه ی 13 ساله که خیلی هفت خط بود گفت: من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم. پسر بچه ی 13 ساله ی زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی 14 ساله رفت و گفت: "تو چی پسرم! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی 50 سنتی درآورد و آن را به شیطان داد! مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ی 50 سنتی از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید، سر پسرک خالی کرد و بعد رفت. چند دقیقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتی دید او اشک می ریزد، علت را پرسید که پسرک گفت: "با آن 50 سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم" پسرک 13 ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه ی50 سنتی دارم که 2 تا را می دهم به تو." پسرک ساده دل گفت: "تو که پول نداشتی!" پسرک زرنگ خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد" سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:56 :: نويسنده : حسين مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:38 :: نويسنده : حسين یک دانشجوی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود
روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت ” من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:10 :: نويسنده : حسين
حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نظر یادتون نره _____________ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:6 :: نويسنده : حسين توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ..... دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 14:23 :: نويسنده : حسين مرد عصبانی سرشو با دو دستش گرفته و لب پنجره ایستاده و در حال کشیدن نفس های عمیقه تا آرام بشه تا از اعصبانیتش کاسته بشه و زیر لب به زنش فحش میده ... دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : حسين دوستی می گفت می خواهم داستان واقعی برایت تعریف کنم و گفت: دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:55 :: نويسنده : حسين روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟! دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:50 :: نويسنده : حسين
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:42 :: نويسنده : حسين
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:39 :: نويسنده : حسين مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند. مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.! دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:28 :: نويسنده : حسين درباره وبلاگ ![]() من نه عاشق هستم ونه دلداده به گیسوی بلند ونه آلوده به افکار پلید من خودم هستم ویک حس غریب ............ ㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡ تنهايي را دوست دارم زيرا بي وفا نيست ... تنهايي را دوست دارم زيرا عشق دروغي در آن نيست ... تنهايي را دوست دارم زيرا تجربه کردم ... تنهايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست .. . تنهايي را دوست دارم زيرا.... در کلبه تنهايي هايم در انتظار خو اهم گريست و انتظار کشيدنم را پنهان خواهم کرد ㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡ ازین به بعد شاید موزیکای غمگینم اپ کنم آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |